تخـم خرگـوش

بخش دوم و پایانی/
ادبیات داستانی عـراق
من تخم را سه روز قبل از دیدار با سلمان یافتم. یک روز مثلِ همیشه بعد از سپیده‌دم از خواب برخاستم. کمی غذا و آبِ نوشیدنی آوردم؛ سپس سری زدم به دوستم، خرگوش. قفسش را گشودم و او پرید میان باغ. در میانۀ قفس یک تخم دیده می‌شد. آن را … ادامه خواندن تخـم خرگـوش